خاصیتِ «اُوه» بودن
نویسنده: شکیبا صاحب
زمان مطالعه:5 دقیقه

خاصیتِ «اُوه» بودن
شکیبا صاحب
خاصیتِ «اُوه» بودن
نویسنده: شکیبا صاحب
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
مسئله این است که ما در اتمسفری زیست میکنیم که تلاش همه بر خاص و متفاوتبودن است. انگار آدمها از شبیه یکدیگر بودن و بعد عادیشدن و بعدتر، فراموششدن میترسند. دغدغهی این روزهایمان شده کلنجار رفتن با اتفاقات و روزمرگیهایی که دوست نداریم فراموششان کنیم. حتی در استوریهایی با عمر ۲۴ ساعت هم، محتوایی را منتشر میکنیم که برای خودمان غیرمعمولیست و منتظر میمانیم سال بعد، اینستاگرام بهمان یادآوریاش کند و یادمان بیاورد که پارسال همین موقع کجا بودهایم و چه حسی داشتهایم. حتی بعضیها از این قابلیت استفاده میکنند که دیگران فراموششان نکنند؛ استفاده از پست و استوری و توییت و غیره، برای یادآوریِ خودشان به دیگران.
به گمانم، معیار تمییز آدمهای معمولی از غیر معمولی، مکث است. کسی که صدای خوبی دارد، با طنین صدایش آدمها را مجاب میکند که مکث مسکوتی داشته باشند تا بهتر بشنوند. کسی که عنصر زیبایی در ظاهرش دارد، بینندگان را به مکث و توجه صرف دعوت میکند و کسی که خوب حرف میزند، یا خوب مینوازد هم به همین ترتیب و قس علی هذا.
با چنین تعریفی، تقریباً میشود گفت هیچ آدمی نیست که عنصر لایق مکث و تأملی نداشته باشد. مثال نقضی هم نداریم؛ چون کلاً آدمیزاد قابل تأمل است چه بخواهیم و چه نه، چه بپذیریم و چه نه.
هرچه در خودم گشتم و ویژگیهای ذاتی و عرضی خودم را کاویدم، تنها چیزی که به چشمم خورد، اسم و فامیلم بود. اسم و فامیلم کمی غیرمعمول و کمکاربرد و کوتاه است و همین موجب میشود آدمها در مواجهه اولیه قدری رویش مکث کنند. البته عایدیای غیر از دردسر هم برایم نداشته. ترمهای اول دانشگاه، اولین اسمی که استاد به حافظه میسپرد اسم من بود و بهتبع آن، کوهی از کنفرانس کلاسی و تکلیفهای مختلف روی دوشم میافتاد. انگار اگر روی هر چیزی اسم کمکاربردی بگذاری، ذات آن چیز هم خاص و منحصربهفرد میشود و وظایف را بهتر انجام میدهد! انگار اگر به شربت خیارسکنجبین بگوییم کیوکامبر جوس، کلاسِ خیار را افزایش دادهایم یا اگر به یتیمچه اسم رتتویی بدهیم دیگر مزهی کدو و بادمجان نمیدهد!
البته که اینطور نبود و من در ذات معمولی بودم. انگار جعبهی آیفون ۱۴ را برداشتهای و تویش نوکیا ۱۱۰۰ گذاشتهای. آدمها تا به آن نوکیای درونم برسند، توقع آیفون را دارند و البته که ناامید میشوند.
یکی از عناصری که تضمین میکند معمولی هستیم این است که همیشه در یک روند متوسط و کمخطر گام برداشتهایم. من بهیاد ندارم که هیچگاه، صفت عالیای بعد از نامم گذاشته شده باشد. هیچگاه «ترین» نبودهام. البته تلاشی هم برایش نکردهام چون ترینبودن و تکبودن، برخلاف نظر خانواده، چندان برایم اولویت و ارزش نبوده و احتمالاً نخواهد بود. البته که بعضی از آپشنهای آدمهای خاص خیلی هیجانانگیز است، اما کافی؟ نمیدانم. من نهتنها هیچ ترینی نداشتهام، بلکه در متوسطترین حالت ممکن هم بودهام. انگار رسالتم در زندگی این بوده که شلخته درو کنم. من حتی در چپدستی هم نصفهونیمهام. با دست چپ مینویسم، اما قاشق و مسواک را با دست راست میگیرم. با دست چپ پینگپنگ بازی میکنم، اما با دست راست قیچی میکنم. نامم شکیباست اما شکیبا نیستم. فامیلم صاحب هست اما صاحب هیچچیز نیستم، حتی چیزهایی که فکر میکنم متعلق به مناند. تصورم از میانسالی و پیریام چیزی شبیه به اُوه در کتاب «مردی بهنام اوه» است. یک بازنشستهی تنها و معمولی که اساساً توجهی را به خودش جلب نمیکند. از سرعت پیشرفت تکنولوژی عقب مانده و با اشیای قدیمی و ساده کارش را راه میاندازد. البته تفاوت من با اوه در این است که او ساکت و آرام بود، اما من از آن آدمهای حرافیام که پشت سپر کلمات و خندههایم پنهان میشوم تا آن وجه خجالتی و غمگین و ترسوام رو نشود. اوه خودش بود و از اینکه شبیه خودش باشد ابایی نداشت. او یک ماشینِ سابِ دندهایِ معمولی داشت، هر روز قهوهی معمولی مینوشید و کارهایی را انجام میداد که از نظر دیگران ساده و بیاهمیت بهنظر میرسیدند، اما خودش ارزش کارش را میدانست. کارهایش معمولی بهنظر میرسید اما روی نظم و قاعدهای بود که برای خودش محترم بود. این معمولیبودن در نظر من بسیار ارزشمندتر است از خاصبودنی که هیچ آوردهای برای جهان ندارد. وقتی داستانِ اوه را میخوانی و بعد تمامش میکنی، باز هم مکث میکنی. چون معمولیبودنش منحصربهفرد است و انگار در جهان فقط او میتواند هر روز صبح تمام محله را وارسی کند. من دوست دارم میانسالیام شبیه زوربای یونانی باشد، اما درنهایت احتمالاً مثل پیرمرد کتاب «پیرمرد و دریا»، تنها پیشرفتم در زندگی چیزی شبیه به گرفتن ماهی بزرگ است. پیشرفت کمی نیست اما زیاد هم چنگی به دل نمیزند. من نمیخواهم یک معمولیِ فراموششدنی باشم، مثل تمام معمولیهایی که خودم تابهحال فراموششان کردهام، اما انگار کمالگراییام بهجای اینکه باعث شود در یک کار بهترین باشم، سبب شده در چندین کار متوسط باشم. متوسطبودن در هر چیزی اینطوریست که تو اطلاعات عمومیات بالاست، اما اطلاعات تخصصیات اندک. از هر دری سخنی، از هر خرواری مشتی. حتی همین کمالگرایی هم معمولیست. همه میخواهند بهترین باشند، اما در نهایت، در کمالگرایی مشابه بقیهاند. من تلاش میکنم زوربا باشم، اما درنهایت اُوِهبودنم را میپذیرم و میدانم کارهای معمولیام امضای خودم را دارند. من مثل خودم راه میروم و حرف میزنم و مینویسم و این، برای معمولینماندن و فراموشنشدن و برای مکثِ حاصل از تأمل و توجه کافیست.

شکیبا صاحب
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.